با وجود اینکه بشاگرد، از شهرستان های توابع بوشهر در نزدیکی یکی از بزرگترین سدهای ایران قرار دارد، اما هنوز مردمان این منطقه دسترسی به آب بهداشتی ندارند.
خشکسالی به یکی از مهمترین معضلات کشور به ویژه در حوزه شرق هرمزگان تبدیل شده است که زندگی و اشتغال مردم را تحت تأثیر خود قرار داده است. فروچالههای حاصل از خشکسالی، پدیدههای نوظهور در زمینهای کشاورزی حوزه شرق مانند شهرستانهای میناب و بشاگرد، پیام آور بیتدبیری مسؤولان و کشاورزان در حفظ و مصرف بهینه آب و زنگ خطر نابودی کشاورزی این مناطق است. بیآبی در حال بلعیدن بشاگرد! بحران بیآبی در شهرستان بشاگرد در بیش از سایر نقاط استان هرمزگان به چشم میخورد به گونهای که آبرسانی به نقاط شهری و روستایی این شهرستان توسط تانکرهای سیار آبی صورت میگیرد که در نوع خود کم سابقه است. خشکسالیهای اخیر در این شهرستان، کشاورزی این منطقه به عنوان قطب تولید محصولات ارگانیک را به شکل چشمگیر کاهش داده است و مردم با ناامیدی از بهبود اوضاع به شهرها مهاجرت میکنند.
با توجه به مسائل ذکر شده نکته قابل تأمل آن است که این شهرستان دارای یکی از بزرگترین سدهای بتنی غلتکی خاورمیانه میباشد اما مردم بشاگرد تاکنون به بهانههای مختلف از آن بیبهره ماندهاند. آب این سد که از رودخانه جگین بشاگرد تأمین شده به زمینهای کشاورزی روستاییان جاسکی داده میشود در حالی که در اکثر روستاهای بشاگرد هفتهای کمتر از سه ساعت آب قابل برداشت است. پروژه انتقال آب در پیچ و خم نبود اعتبار پروژه آبرسانی سد جگین به شهر سردشت و برخی از روستاهای آن ماههاست با دلایلی نظیر نبود اعتبارات لازم، متوقف شده است. امید آبخون، شهروند بشاگردی با اشاره به مشکل کم آبی بشاگرد، اظهار کرد: نبود آب در بشاگرد به اصلیترین مسئله مردم تبدیل شده که نمود آن در خالی شدن روستاها و هجوم مردم به حاشیه شهرها قابل مشاهده است. این شهروند بشاگردی، افزود: بزرگترین سد بتنی– غلتکی ایران در قلب بشاگرد و در فاصله نزدیکی با روستاها قرار دارد اما تاکنون هیچ خیری از آن بر مردم بشاگرد نرسیده است. وی با اشاره به اختصاص بودجه جهت احداث آب تصفیه، در دولتهای سابق، تصریح کرد: تاکنون حرکت مثبتی در جهت انتقال آب به شهرستان انجام نشده و فقط نزدیک انتخابات ایستگاه پمپاژی که آماده نبود را افتتاح کردند که این ربان پاره کردنها مشکلی را حل نمیکند. آبخون با بیان این که سد جگین بابت ذخیره آب هیچ مشکلی ندارد، گفت: به گفته یکی از مسؤولان، از 320 میلیون مترمکعب حجم جگین، حدود 300 میلیون مترمکعب به واسطه بارندگیهای فراوان پر شده است. وی ادامه داد: بشاگرد به علت کوهستانی بودن و پستی و بلندی به ایستگاههای پمپاژ آب نیازمند است که این تأسیسات در حال حاضر فقط نامشان موجود است و نبود نظارت بر کار پیمان کاران باعث شده است که این پروژهها نمیه کاره رها شوند. کلثوم عبداللهزاده بانوی خانهدار دهستان جکدان بخش مرکزی بشاگرد با بیان این که خشکسالی زندگی شهروندان را به شدت تحت تأثیر قرار داده، اظهار کرد: هر سه روز یک بار به میزان نیم ساعت آب قابل برداشت است که به دلیل ضعیف بودن فشار آن نمیتوان روی آن حساب باز کرد. این بانوی خانهدار بشاگردی ادامه داد: این آب بدون کنترلهای بهداشتی و فقط با یک کلرزنی ساده از چشمه واقع در کوه به سمت روستا انتقال داده میشود که املاح و میکروبهای موجود در آن باعث بروز بیماریهای بسیاری برای مردم شده است. وی در پایان خاطر نشان کرد: با عدم پیگیری مسؤولان نیاز است مردم شهرستان با هم متحد شده و با پیگیریهای مکرر صدای خود را به استان و کشور برسانند و مشکلات خود را مرتفع کنند.عبداللهزاده با اشاره به عدم توجه مسؤولان به مشکلات شهروندان بشاگردی، گفت: بسیاری از روستانشینان زیر سایه بیتوجهی مسؤولان به صورت ناخواسته به شهرستانهای همجوار کوچ کردهاند. محمودی فرماندار بشاگرد در خصوص توقف پروژه انتقال آب سد جگین به نقاط شهری و روستایی این شهرستان، اظهار کرد: این پروژه تعلیق نشده و ساخت مخزن از پیمانکار پیشین گرفته و به پیمانکار جدید با همان پیمان قبلی داده شده و پیمان کار قبلی عملیات خط انتقال را انجام میدهد. فرماندار بشاگرد ادامه داد: با نظر و دستور استاندار هرمزگان، حدود 8/1 میلیارد تومان از سر جمع اعتبارات سایر فصول شهرستان به برنامه آبخیزداری اختصاص یافته است. مسعود پاکزاد، مدیر کل امور اقتصادی استانداری هرمزگان هم در این خصوص، اظهار کرد: سه برنامه برای رفع مشکل کم آبی بشاگرد از جمله انتقال 12 کیلومتر آب از سد جگین و احداث سد وزیری که مطالعات آن رو به اتمام است را در دستور کار داریم که میتواند بشاگرد را متحول کند. مدیرکل امور اقتصادی استانداری هرمزگان خاطر نشان کرد: دیگر طرح مهم ما برای بشاگرد فعال کردن سه هزار هکتار اراضی دشت بارغ است که نقش اساسی و محوری در توسعه این شهرستان خواهد داشت. انتظار میرود مسؤولان استانی و کشوری هرچه سریعتر با انتقال آب سد جگین به بشاگرد بزرگترین دغدغه حال حاضر مردم این منطقه را حل کرده و از مهاجرت بیرویه روستانشینان به حاشیه شهرها به دلیل نبود آب جلوگیری به عمل آورند.
منتقد سرشناس سینمای ایران در یادداشتی به جام جهانی فوتبال در روسیه، برد ایران مقابل مراکش و حواشی این تورنمنت پرداخت. به گزارش ایسنا، مسعود فراستی که حضورش در برنامه «هفت» همواره سروصداهای زیادی به همراه داشت، این بار به بهانه آغاز جام جهانی ۲۰۱۸ روسیه و برد ایران مقابل مراکش در اولین بازی مرحله گروهی در یادداشتی اختصاصی برای «ورزش سه» پیرامون فوتبال هم نوشت. فراستی آن طور که خود میگوید چندان اهل تماشای فوتبال نیست اما وقتی پای تورنمنتی مثل جام جهانی به میان می آید، باید او را نیز در صف بینندگان درج کرد. این یادداشت را بخوانید؛ در حالی که او طبق معمول از زاویه یک منتقد به قضایا نگاه می کند. در این یادداشت که با عنوان «فوتبال و من» نوشته شد، آمده است: «من هم فوتبالام اما راستش نه فوتبال ایران. بیشتر والیبالیام و از برد درخشان ایران مقابل لهستان که بالاترین امتیاز را در جدول دارد، حسابی کیف کردم. از فوتبال خوب دنیا هم لذت میبرم که سخت دراماتیک است و پر هیجان؛ مثلا بازی اسپانیا مقابل پرتغال. اسپانیایی ها عجیب خوب بودند. و اما بازی اول ما با مراکش: اصلا فکر نمیکردم ببریم. هر کسی هم میگفت میبریم، میگفتم از عرق ملی میگوید نه با منطق. چگونه میشود ایران قهرمان جام ملتهای آفریقا را ببرد؟ اوایل بازی هم به کل ناامید شدم و به سختی دوام آوردم که ادامه دهم. اگر فیلم بود و سینما قطعا کات میدادم و بیرون میرفتم. تیم ما سرانجام بعد از بیست دقیقه راه افتاد و جنگنده ظاهر شد نه غیرتی و فوتبال بازی کرد. یکی - دو موقعیت خوب از دست رفت، سردار خوب نبود و کاپیتان شجاعی هم اما بقیه خوب بودند. دروازهبان مان بیرانوند خیلی خوب بود و یک گل مسلم را گرفت. به نظرم در مجموع اگر نگوییم مراکش بهتر بود، حداکثر بازی میبایست مساوی میشد اما توپ میچرخد مثل زندگی و این بار به سود ما. از برد شانسیمان مثل همه سخت خوشحال شدم؛ از روحیه ملی و شادی جمعی مردم قطعا. آفرین به بچههای تیم ملی و آفرین به مربیمان. به نظرم که کارشناسی نیست با پرتغال میشود مساوی کرد؛ اگر رونالدو را خوب بگیریم. بردن از اسپانیا اما غیرممکن مینماید. خدا کند از این گروه «مرگ» برهیم و به زندگی برسیم.» فراستی در بخش پایانی یادداشت خود بار دیگر به انتقاد از نحوه برگزاری جام جهانی در روسیه پرداخت تا چهره انتقادی خود را در فوتبال هم نشان بدهد. او یادداشت خود را این گونه به پایان برد: «روسیه شور و حال جام جهانی ندارد، شور و حال جام جهانی در برزیل بود نه در روسیه. پخش بازیها خوب نیست. دوربینها و سوئیچ آماتوری است. تمام نماهای انگل، غیر دراماتیکاند تا حس و هیجان فوتبال گرفته شود. نماهای زیاد و مکثها از پشت دروازه عصبانیکننده هستند. خلاصه تلویزیونیهای روسیه این کاره نیستند. سینمای امروزشان بماند... .»
در کشوری که دارای فرهنگ و تمدن دیرینی است، داشتن یک سری چیزای زیرخاکی بعید نیست، مخصوصاً اگر از جنس شهر باشد.
در استان سیستان و بلوچستان در 56 کیلومتری زابل و در حاشیهی جاده زابل- زاهدان، شهری باستانی معروف به «شهر سوخته» واقع شده است. این شهر به عنوان الگوی شهرسازی و معماری هزاره سوم، به عنوان شهری است که خلاقیت بشری را یک برنامهریزی منحصر به فرد دارد. بر مبنای یافتههای باستانشناسان شهر سوخته 280 هکتار وسعت دارد و بقایای آن نشان میدهد که این شهر دارای پنج قسمت اساسی بوده که شامل بخش مسکونی واقع در شمال شرقی شهر سوخته؛ بخشهای مرکزی؛ منطقه صنعتی؛ بناهای یادمانی؛ و گورستان است که به صورت تپههای متوالی و چسبیده به هم واقع شدهاند. هشتاد هکتار از شهر سوخته را بخش مسکونی تشکیل داده است. ساکنان «شهرسوخته» در پنج هزار سال قبل مواد اولیه ساخت جواهرات را از نقاط دوردستی از جمله بدخشان افغانستان و خراسان به صورت خام به این مکان وارد میکردند. همچنین ساکنان شهر سوخته به علت همراه گذاشتن اشیا، ابزار کار، موادغذایی و آرایشی در گور مردگانشان به زندگی پس از مرگ اعتقاد داشتهاند. تنها، مسأله وسعت نیست که شهر سوخته را به یکی از بزرگترین شهرهای باستانی ایران و خاورمیانه تبدیل کرده است. بلکه یافتههای متنوع آن باعث تعجب باستان شناسان گردیده است. از جمله: اولین جراحی مغز در ۴۸۰۰ سال پیش در شهر سوخته انجام شده است. ساکنان شهر سوخته کفش تولید میکردهاند و صنعت کفاشی داشتهاند. کهنترین انیمیشن (جان بخشی) و تصویر متحرک در شهر سوخته یافت شده است که در این انیمیشن بزی به یک بوته گیاه نگاه میکند و از آن بالا میرود. برای اولین بار در ۳۰۰۰ سال قبل از میلاد شتر در شهر سوخته مورد استفاده قرار گرفته است. یک خط کش چوبی باستانی با دقت نیم میلی متر در شهر سوخته یافت شده است. مردمان آن روز شهر سوخته از شطرنج و تخته نرد استفاده میکردهاند. مراکز صنعتی مردم شهر سوخته خارج از شهر بوده است. تعدادی لولههای سفالی در شهر سوخته پیدا شده که احتمالاً جهت آبرسانی یا دفع فاضلاب استفاده میشده است. پارچههایی که در شهر سوخته یافت شده مطلقاً در هیچ کجای ایران یافت نشده است. صنایعی مانند ریسندگی، خراطی، معرقسازی، مرمرسازی، سفالگری، مهرسازی، حصیربافی و ساخت ابزار فلزی در شهر سوخته رواج داشته است.
نوویکف وقتی فهمید ۴۸ ساعت است که تنها با ۳ سرباز جنگیده، به نشانه احترام یکی از درجههایش را از روی دوشش باز کرد و روی سینه سرجوخه محمدی گذاشت و از چوپانی خواست ۳ سرباز شجاع را به شیوه مسلمانان کنار پل آهنی دفن کند. تدفین این ۳ سرباز به خاطر وطنپرستیشان با تشریفات نظامی از سوی لشگر ۴۷ ارتش دشمن صورت گرفت. «قربان تا به حال دو هواپیما را در آسمان تبریز منهدم کردهایم. آمار تلفات بمبارانها زیاد است. پادگان ارتش سه بار مورد حمله قرار گرفته. پادگان مراغه را هم زدهاند. هنوز از پیادهنظامشان خبری نیست. در اردبیل عشایر مقابل لشکر هشتم روسها مقاومت کردهاند. در سرحد جلفا هم از روستاها خبر میرسد درگیری سختی روی پل سرحد میان مرزبانان و مهاجمین درگرفته است.» مهدی شیرزادی در کتاب «تا آخرین فشنگ» اینگونه از دلاوری و شجاعت و کشوردوستی شهیدان، سرجوخه مصیب ملکمحمدی، سرباز وظیفه عبدالله شهریاری و کشوردوستیسیدمحمد رایی هاشمی که در کنار پل مرزی جلفا ۴۸ ساعت در مقابل لشکر ۴۷ شوروی مقاومت کردند، نقل میکند. ساعت ۴ صبح روز سوم شهریورماه سال ۱۳۲۰ به سرجوخه ملکمحمدی در پاسگاه مرزبانی جلفا در آذربایجان شرقی خبر میدهند لشکری عظیم از ارتش سرخ شوروی به سوی مرز میآید و قصد دارد از «پل آهنی» گذشته و وارد کشور شود. سرجوخه خبر را به تبریز مخابره میکند و از آنجا هم به تهران. از پایتخت دستور میآید که پادگان را تخلیه کنید و بدون هیچ مقاومتی اجازه ورود ارتش شوروی را بدهید. سرجوخه جسور خطاب به سربازانش میگوید: «هر کسی میخواهد، برگردد. من اینجا میمانم. میخواهم از کشور مقابل اجنبیها دفاع کنم.» ملکمحمدی همراه با سرباز عبدالله شهریاری، سیدمحمد رایی هاشمی و سرباز دیگری هم قسم میشوند و میمانند. هنگامی که نخستین نفربر شوروی قصد عبور از پل آهنی را دارد سرباز شهریاری بسوی راننده آن شلیک میکند و سرباز روس را از پای درمیآورد. درگیری سنگینی بین نیروهای کاملاً مسلح ارتش شوروی و سرجوخه و ۳ سربازش درمیگیرد. این درگیری به گفته شاهدان ماجرا که مشروح آن در اسناد آکادمی نظامی روسیه هم موجود است، ۴۸ ساعت به طول میانجامد و در نهایت سرجوخه محمدی همراه با دو سرباز دیگرش عبدالله شهریاری و سیدمحمد رایی هاشمی زیر آتش شدید توپخانه لشکر ۴۷ شوروی به شهادت میرسند. نفر چهارم برای رساندن خبر ورود لشکر ۴۷ به دستور سرجوخه ملکمحمدی ساعتی پیش از شهادت همرزمانش بسوی تبریز رفته بود. سرلشکر نوویکف، فرمانده لشکر ۴۷ شوروی وقتی متوجه میشود که سربازان ایرانی کشته شدهاند از پل آهنی عبور میکند و وارد خاک کشور میشود. او وقتی فهمید ۴۸ ساعت است که تنها با ۳ سرباز جنگیده، به نشانه احترام یکی از درجههایش را از روی دوشش باز کرد و روی سینه سرجوخه محمدی گذاشت و از چوپانی خواست ۳ سرباز شجاع را به شیوه مسلمانان کنار پل آهنی دفن کند. تدفین این ۳ سرباز به خاطر وطنپرستیشان با تشریفات نظامی از سوی لشکر ۴۷ ارتش دشمن صورت گرفت. ۶۰ سال بیخبری آن سوی ماجرا این که خانوادههای ۳ ژاندارم ایرانی نزدیک به ۶۰ سال از آنها بیخبر ماندند. آنها تصور میکردند پدرشان از سوی روسها اسیر شده و در اردوگاههای کار اجباری در سیبری زیر فشار کار طاقتفرسا از دنیا رفتهاند؛ غافل از این که مزار ۳ سربازی که در کنار پل آهنی جلفا یعنی درست روی خط مرزی ایران و نخجوان است، مزار آنهاست. بالاخره پس از چند ماه تلاش و پیگیری موفق شدم فرزند سرباز شهریاری را در شهر کوچک «باسمنج» در نزدیکی تبریز پیدا کنم. پسری بسیار پیرتر از پدر. چند ساعتی طول کشید تا پرسان پرسان خانه حاج محمدعلی شهریاری را در مرکز شهر پیدا کنم. به اتفاق یکی از اقوام او به مقابل خانه قدیمیاش میروم. پیرمردی کوتاه قامت و لاغراندام که عرقگیر سرمهای رنگی روی سرش دارد در را باز میکند. تعارف میکند به خانهاش. میگویم خبرنگارم و از تهران آمدهام. با خنده میپرسد: «خیر باشد، خبری شده؟» حاج محمدعلی ۸۵ ساله فارسی بلد نیست و باید با زبان آذری با او صحبت کنم. دو صندلی چوبی را زیر درخت گیلاس وسط حیاط میگذارم و عصر بیست و سومین روز ماه رمضان شروع میکنم به مصاحبهای که بیصبرانه ماهها انتظارش را کشیدهام. از او میخواهم درباره پدرش برایم بگوید و این که وقتی برای خدمت سربازی به هنگ مرزی جلفا رفته چند ساله بوده و تا جایی که ذهنش یاری میکند از آن زمان بگوید. می گوید: «پدرم وقتی به خدمت رفت ۸ ساله بودم، برادر بزرگترم ۱۰ ساله و خواهر کوچکترم ۴ ساله و مادرم هم پا به ماه بود. آن زمان یعنی زمان رضاشاه که بتازگی ارتش راه انداخته بودند، میآمدند روستا و هر کسی را پیدا میکردند، میبردند برای سربازی. برایشان اهمیتی نداشت چه کسی را میبرند؛ مجرد است یا مثل پدر من ۳۶ ساله با ۳ بچه. اگر کسی پول درست و حسابی میداد او را از اجباری معاف میکردند. به هر حال پدرم و چند نفر دیگر را بردند پادگان تبریز. ۶ ماه تبریز بود و از آنجا به هنگ مرزی جلفا منتقل شد. پیش از مرگش ۲ بار خانه آمد و قبل از این که از او بیخبر بمانیم، نامهای برایمان فرستاد که چند ماهی است حقوق ندادهاند و چند تا از گوسفندها را بفروشیم و برایش پول بفرستیم. مادرم وصیت کرده بود وقتی مرد، توی قبر نامه پدرم را هم روی پیشانیاش بگذارند ولی متأسفانه یکی دو سال قبل از فوتش نامه گم شد. چند روز بعد از نامه پدرم هواپیماهای شوروی را توی آسمان روستا میدیدیم. وقتی هواپیماها از آسمان میگذشتند زن و بچهها از ترس جیغ میزدند و فرار میکردند. میگفتند روسها پادگان تبریز و مراغه را بمباران کردهاند و میخواهند به ایران حمله کنند. در آن بلبشو نتوانستیم برای پدرمان پول بفرستیم. چند هفته بعد ارتش شوروی وارد باسمنج هم شد. آن زمان باسمنج روستا بود. وقتی وارد روستا شدند به زبان آذری میگفتند: «یولداش، یولداش» یعنی ما با شما دوستیم. تعدادی از سربازان شوروی ترک زبان و مسلمان بودند، کاری به کار مردم نداشتند و از ما یونجه و سیبزمینی میگرفتند.» بر اساس مستندات تاریخی وقتی ارتش شوروی در جریان جنگ جهانی دوم وارد ایران شد ۶ هزار و ۵۰۰ تن از کسانی که در جریان مقاومت در برابر اشغال کشور مقابل آنها ایستادگی کرده بودند پس از بازداشت به اردوگاههای کار اجباری در سیبری و قزاقستان فرستاده شدند. برخی از این اسرا در اردوگاههای کار اجباری از دنیا رفتند و برخی دیگر اگر چه زنده ماندند اما هرگز نتوانستند به کشور بازگردند. حاج محمدعلی ادامه حرفهایش را میگیرد و میگوید: «زمانی که ارتش شوروی وارد کشور شد وضعیت درست و حسابی نداشتیم. آن موقع مثل الان جادهها آسفالت نبود و کسی ماشینی نداشت که ما را ببرد جلفا. برای رفتن به مرز باید با قاطر یا اسب میرفتیم؛ گذشته از این که یکی دو روز زمان میبرد، ورود مردم هم به منطقه مرزی ممنوع بود. از طرفی هم جز یک عموی بیمار کسی را نداشتیم که برود و از پدرمان خبری بیاورد. بعدها شایعه کردند که خیلی از سربازان را برای کار به اردوگاههای کار اجباری بردهاند شوروی. ما هم پیش خودمان گفتیم حتماً پدر را هم بردهاند آنجا. یکی دو ماه بعد از اشغال ایران وضعمان خیلی خراب شد. هیچ نان و غذایی برای خوردن نبود. قحطی آمده بود. پدرم ۴ تکه زمین داشت با گلهای گوسفند و گاو. یادم نمیرود مادرم برای تهیه یک کیسه سیبزمینی مجبور شد یکی از زمینها را بفروشد. در طول ۳ - ۲ سالی که نظامیان روس اینجا بودند نیمی از داراییهایمان را برای زنده ماندن از دست دادیم. همه گندم و لبنیات و گوشتی که تولید میشد از مردم میگرفتند و به نظامیهای اجنبی میدادند که داخل کشور بودند یا در شوروی مقابل آلمانیها میجنگیدند. دوره بسیار سخت و تلخی بود، خبری از پدرمان نداشتیم و قحطی، زندگیمان را هر روز سختتر از روز گذشته میکرد.» به گفته تنها فرزند بهجا مانده ژاندارم شهریاری، آنها تا پیش از سال ۸۰ که بهطور اتفاقی موفق به شناسایی مزار پدرشان شدند، سالها منتظر بازگشت او بودهاند یا لااقل خبری از مرگ وی. مادرشان دو سال پیش از انقلاب نتوانست تاب بیاورد و در سن ۵۵ سالگی و برادر و خواهر کوچکترش هم قبل از شناسایی مزار شهید شهریاری از دنیا رفتند. - فکر میکردید که مزار پدرتان در نوار مرزی جلفا باشد؟ - نه، از چند نفری شنیدیم که او در اردوگاه کار اجباری سیبری است و همانجا هم از دنیا رفته. - مادرتان چطور؟ - هیچوقت نمیخواست این حرفها را باور کند. وقتی در خانه را میزدند چارقد سرش میکرد و میدوید جلوی در. تا زمانی که از دنیا رفت چشمش به در بود. هر روز دور از چشم ما گریه میکرد. آن قدر گریه کرد که اواخر عمرش چشمانش جایی را نمیدید. بنده خدا دق کرد. مادرم برای ما، هم مادر بود هم پدر. با بدبختی بزرگمان کرد. - مزار پدرتان را چطور پیدا کردید؟ - سال ۸۰ شبکه تبریز برنامهای نشان میداد از ۳ ژاندارم که سال ۱۳۲۰ و هنگام ورود ارتش شوروی به شهادت رسیدهاند. دوربین روی سنگ قبرها رفت و با تعجب دیدیم روی یکی از سنگ قبرها نوشته شهید ژاندارم عبدالله شهریاری. آن قدر شوکه شده بودیم که همگی گریه کردیم. روز بعد رفتیم جلفا و از نزدیک قبرها را دیدیم و بعد از ۶۰ سال پدرمان را پیدا کردیم. وقتی مرزبانی متوجه شد که ما جزو خانواده یکی از ژاندارمها هستیم دو خانواده دیگر را هم پیدا کردند. - چه زمانی متوجه شدید پدرتان و همرزمانش دست به چه کار بزرگی زدهاند. - دقیقاً نمیدانستیم پدرمان چگونه شهید شده تا این که در مرزبانی گفتند پدرم و ۳ ژاندارم دیگر همقسم میشوند که بمانند و جلوی ارتش شوروی را بگیرند. وقتی چیزی نمیماند که فشنگهایشان تمام شود، سرجوخه ملک محمدی به پدرم میگوید که تو ۴ تا بچهداری و برگرد عقب و خبر را به پادگان تبریز بده ولی او قبول نمیکند و میگوید مگر خون من رنگینتر از شماست که برگردم عقب؟ بالاخره قرعه به اسم نفر چهارم میافتد. او همه ماجرا را برایمان تعریف کرد و گفت که پدرم با برنو راننده نفربر را از پای درآورده. با شنیدن حرفهایش احساس غرور کردم. پدرم را شهید نمیدانند حاج محمدعلی از روزهای تلخ آن سالها میگوید و این که چرا هنوز پدرش و همرزمانش را جزو شهدا نمیدانند: «خبری از پدرمان نداشتیم. کشورمان به اشغال دشمن درآمده بود و همه محصولاتمان را اجنبیها میبردند. همه زندگیمان خرج این شد که از گرسنگی نمیریم. وقتی کمی بزرگتر شدیم در قالیبافی کار کردیم برای روزی یک قران. بعدها من سراغ بنایی رفتم و تا همین چند سال پیش کار میکردم و از دار دنیا هم همین خانه را دارم. من از نامردی روزگار شکایتی ندارم ولی از این ناراحتم که چرا بعد از این که مزار پدرمان را پیدا کردیم و چند سالی است آنها را به عنوان سربازان شجاع وطن میشناسند چرا هیچ مراسمی برای آنها نمیگیرند؟ من وضعیت مالیام طوری نیست بتوانم در شهر خودمان برایش مراسم و ختمی بگیرم و ناهار یا شامی بدهم و کسی در این سالها یکبار زنگمان را نزده که فلانی میخواهیم برای پدرت بزرگداشت بگیریم. حتی او را جزو شهدا به حساب نیاوردهاند. اگر سری به بنیاد شهید بزنید میبینید که اسم او جزو شهدا نیست.» دیگر صدای تیراندازی از سوی خاک ایران نمیآید. سربازان ارتش سرخ شوروی که تا چند دقیقه قبل پاسگاه و سنگرهای سربازان ایرانی را زیر آتش شدید توپخانه گرفته بودند، دیگر شلیکی نمیکنند. چند سرباز برای بررسی این که آیا همه سربازان ایرانی کشته شدهاند یا نه، با احتیاط از پل آهنی عبور میکند. دقایقی بعد یکی از آنها سکوت را میشکند و میگوید همگیشان کشته شدهاند. سرلشکر نوویکف به این سوی مرز میآید و با تعجب میبیند در طول ۲ روز تبادل آتش تنها با ۳ ژاندارم جنگیده است. سالها بعد مردی سنگتراش روی مزار این ۳ سرباز وطن سنگ قبری گذاشت و به پاس احترام و وطنپرستیشان نوشت:
هر چند آغشته شد به خون پیرهن ما شد
جامه سربازی ما هم کفن ما
شادیم ز جانبازی خود در دل خاک
پاینده و جاوید بماند وطن ما»